قسمت سوم سریال «آخرین بازمانده از ما» با عنوان «Long Long Time» یا «زمانی بسیار طولانی»، که بیش از یک ساعت طول میکشد، جول و الی را فراتر از منطقه شهری بوستون، به سمت اردوگاه مخصوص بقای «بیل» و شریک زندگیاش «فرانک» دنبال میکند. اما جدیدترین قسمت این مجموعه تقریباً هر آنچه را که مخاطب بر مبنای بازی درباره داستان بیل و فرانک میدانست را تغییر میدهد تا دقیقاً همان چیزی شود که از یک اقتباس انتظار میرود. بنابراین، این اپیزود از اساس یک داستان عاشقانه ناشناس برای گیمرها در بستر یک فضای آخرالزمانی است. در ادامه با ما همراه باشید.
دو اپیزود اول The Last of Us اگر چه از منظر فرم و حتی محتوا بسیار آشنا و گاهی کلیشهای به نظر میرسید، اما خوب بود. این سریال و سازندگانش یعنی نیل دراکمن و کریگ مازن در دو قسمت اول زمان زیادی را به تنظیم قوانین و جهان سازی اختصاص دادند. جهانسازی که به شدت وامدار خود بازی و هسته داستانی اصلی آن بود. با این حال، با وجود همه اینها، اپیزود سوم چیزی شبیه یک خورده داستان مکمل برای کل روایت است. خورده داستانی که به کلی زمین بازی را تغییر میدهد. این یعنی چه؟! یعنی اپیزود سوم روایت درون بازی را به کلی تغییر میدهد.
تمرکز این اپیزود روی داستان عشق بین بیل (نیک آفرمن) و فرانک (موری بارتلت) است. شخصیتهای که مستقیم برآمده از بازی هستند اما با سرنوشتی متفاوت؛ اینجاست که به نظر میرسد اقتباسی چون سریال The Last of Us ادعای منحصر به فرد خود را در ژانر وحشت بقای پسا آخرالزمانی مطرح میکند. با این حال، این واقعیت را نادیده میگیرد که تغییر ناگهانی به نسبت دو اپیزود اول ممکن است مخاطبان بازی را شوکه و نسبت به بازی دچار یک مرزبندی کند. این دقیق برخلاف سیاست داستانی دو اپیزود اول سریال است که وفاداری به بازی در آن به شدت خودنمایی میکرد.
بنابراین، در مورد قسمت سوم سریال The Last of Us سر و صدای زیادی به راه خواهد افتاد، و بیشتر این هیاهو به این اشاره خواهد کرد که این قسمت چقدر با بازی متفاوت است. اما پیش از شروع داستان بیل و فرانک در این اپیزود، ما شاهد لحظات احساسی جول و الی ساعتی پس از جدایی از تس هستیم. در واقع در همان سکانس شروع این قسمت ما دقیقاً متوجه عواقب مرگ تس (آنا تورو) و تأثیر آن بر جول (پدرو پاسکال) و تا حدی بر الی (بلا رمزی) میشویم. این دو نفر چندین ساعت به خارج از بوستون سفر میکنند تا با بیل (نیک آفرمن) و فرانک (موری بارتلت) ملاقات کنند.
پس در نتیجه این همراهی بین الی و جول، ما شاهد شکل گیری یک رابطه جالب که بوی یک ماجرای پدر و دختری را میدهد، میشویم. در واقع شخصیت الی با بازی بلا رمزی این تعادل جالب را در اجرای نقش خود دارد که شخصیت محبوب درون بازی را زنده میکند، اما همزمان یک طنز خاص خودش را نیز چاشنی این شخصیت میکند که این یک افزودنی دوست داشتنی است. این قسمت در همان لحظات ابتدایی اپیزود، به نوعی به بسیاری از سؤالات در مورد شیوع بیماری، مانند یک نظریه اصلی در مورد چگونگی شروع آن، از زبان شخص جول پاسخ میدهد.
جول در جواب پرسش الی پیرامون چگونگی شروع همه چیز توضیح میدهد که چگونه جهان در عرض یک هفته پس از شیوع بیماری نابود شد. بر اساس این گفت و گو، بینندگان متوجه خواهند شد که این نظم جدید جهانی چقدر تلخ و بی رحمانه بوده است، اما نه برای افراد آلوده، بلکه برای انسانهای سالمی که در این آخرالزمان قربانی شدهاند. در واقع این اپیزود تشکیلات «FEDRA» را بیشتر به عنوان آنتاگونیست معرفی میکند، یک سازمان دولتی که اقداماتش بیمارکننده بود. این نکات چیزی است که هرگز در عمق زیاد بازی بررسی نمیشود، اما سریال بهخوبی شکافهای موجود را پر میکند، و ما را به سمت داستان شخصی بیل هدایت میکند.
بلافاصله در ادامه توضیحات جول به الی، بینندگان در یک بازگشت به عقب خواهند دید که شخصیت بیل یک انسان بقا جو است، یک انسان خاص که خود را برای روز قیامت آماده میکند و البته در این بین به مردم نیز اعتقادی ندارد، و با توجه به حرفهای جول، چه کسی میتواند او را سرزنش کند؟ نیک آفرمن یک انتخاب عالی برای بیل است. بیل مردی است که در تنهایی خود در این نظم جدید جهانی راحت است، اما پس از آن که شخصیت فرانک وارد زندگی او میشود همه چیز به شکلی چالش برانگیز تغییر میکند. در این میان یکی از بزرگترین تغییرات سریال نسبت به داستان درون بازی این است که بینندگان بیل آسیب پذیرتری را خواهند دید که از طریق رابطهاش با فرانک بهتر قابل فهم میشود.
اما جدای از قصهگویی متفاوت نسبت به بازی، این اپیزود جنبه عاطفی داستان سرایی را با اکشن کمی ارائه میدهد. این رویکرد میتواند مخاطب عام را از سریال دور کند، ولی از سوی دیگر به پختگی و ساخت شخصیتها کمک بزرگی میکند. این نگرانی وجود دارد که برخی از طرفداران بازی در ابتدا این تغییرات را با مهربانی نپذیرند، اما زمانی که بر شوک تفاوتها غلبه کنند، معتقدم مردم تغییراتی را که نیل دراکمن ایجاد کرده تحسین خواهند کرد. اما چرا؟ چون این تغییرات به طرفداران این بازی اجازه میدهد تا همچنان شگفت زده شوند. با وجود اینکه آنها پایان و سرانجام هر شخصیت را میدانند، غافلگیر شدن با فرنچایزی که ده سال از عمر آن میگذرد، نکته جالبی است.
البته باید این نکته را نیز فراموش نکرد که همه این تغییرات و نکات داستانی همچنان در چارچوب آشنای ژانر وحشت بقا وجود دارد. هرچند اپیزود سوم بیشتر از رویکرد «توضیح دهید، سپس نشان دهید» دو قسمت اول، روی موضوعات اصلی سریال چون شکل گیری یک داستان پدر و دختری متمرکز است. اما سازندگان در مورد دغدغه آخرالزمان در فرهنگ عام آمریکا، به ویژه به عنوان یک فانتزی آزادیخواهانه و فردگرا، مطالب زیادی به مخاطب میدهند. دلیلی وجود دارد که داستانهای پسا آخرالزمانی مانند The Last of Us اغلب شمایل نگاری وسترن را تداعی میکنند. با وجود تمام وحشتی که در پایان جهان وجود دارد، شاید چیزی جذاب در خیال پردازی دنیایی وجود داشته باشد که در آن افراد کاملاً خودمختار و وابسته به خود هستند و هیچ کس به آنها نمیگوید که چه کار کنند.
این خود مختاری موضوعی است که در اپیزود سوم سریال خودنمایی میکند و شخصیت بیل با بازی نیک آفرمن مظهر این انگیزه است. با این حال، The Last of Us این چارچوب از روایت آخرالزمان را رد و استدلال میکند که بین زنده ماندن و زندگی کردن تفاوت اساسی وجود دارد. اپیزود سوم بسیاری از مضامین ترسناک و وحشتناک روایت بقای پسا آخرالزمانی را رد میکند. در مقابل این سریال با بررسی دیدگاه شخصیت فرانک، همراهی و اعتماد را چاشنی یک رابطه در بستر آخرالزمان میکند.
اولین باری که اعلام شد نیک آفرمن قرار است نقش بیل را بازی کند، همه را هیجان زده کرد. و او این را با عملکرد خود ثابت کرد. آفرمن عملکردی را به ما ارائه میدهد که عمقی تماشایی را به بیل میبخشد که قبلاً هرگز دیده نشده بود. او فقط یک متخصص بقا نیست، او اکنون فردی است که در ابتدا از عاشق شدن میترسد و سپس پس از شروع یک رابطه دوستانه از تنهایی میترسد. شخصیت فرانک با بازی موری بارتلت نیز به همان اندازه کامل است! او توانایی خود را به عنوان شخصیتی که نهایت تلاش خود را برای تغییر کسی به سمت بهتر شدن میکند، نشان میدهد. بنابراین او مکمل ایده آل برای یک بیل غیرقابل اعتماد است و همینطور باقی میماند.
جول و الی نیز مانند همیشه درخشان هستند، حتی اگر آنها محور اصلی این داستان و اپیزود نباشند. الی در این قسمت الگوی رفتاری خود را از پیروی نکردن از دستورات شروع میکند و جول در نهایت شروع به گرم شدن با شریک جدید خود میکند.
بنابراین از برخی جهات، این یک حرکت جسورانه برای قسمت سوم The Last of Us است که عملاً دو شخصیت اصلی خود را به حاشیه میبرد تا داستانی درباره دو شخصیت مهمان که هر دو در تیتراژ پایانی مردهاند، روایت کند. با این حال، «زمانی بسیار طولانی» بهتر از هر یک از دو قسمت اول نشان میدهد که سریال The Last of Us واقعاً میخواهد چه باشد. در نتیجه اگر دو قسمت اول The Last of Us دنیای سریال را ساخته باشند، پس اپیزود سوم نیز به مخاطب دلیلی میدهد که واقعاً باید به ادامه این داستان اهمیت دهد یا خیر.
نظر شما درباره قسمت سوم چه بود؟ اگر قسمت سوم را تماشا کرده اید، نظر خود را برای ما بنویسید.
نقد و بررسی قسمت سوم سریال The Last of Us : زمان بسیار طولانی
مطالب مرتبط:
ادامه سفر جول و الی در تریلر قسمت چهارم سریال The Last of Us
آنی ورشینگ بازیگر نقش تس در بازی The Last of Us درگذشت
سریال The Last of Us رسما برای فصل دوم تایید شد
نقد و بررسی قسمت دوم سریال The Last of Us : « آلوده»
ایستراگ جالب از آنچارتد در قسمت دوم The Last Of Us
3 دیدگاه در “نقد قسمت سوم سریال The Last of Us : زمان بسیار طولانی”
اپیزود خوبی بود ولی کاش L*G*B*T رو تا این حد توش نشون نمیدادن
تمام هدف این قسمت این بود که نشون بده تو همچین دنیای هم هنوز احساسات و انسانیت زندست ولی پذیرش بار احساسی این قسمت برام خیلی سخت بود و اصلا نمیتونستم ارتباط بگیرم. با اینکه به خاطر خود بازی نمیتونستند این کارو بکنند ولی اگه یکیشون زن بود، میتونست برای من یه قسمت فوق خفن باشه
خب درسته این قسمت آشغال به تمام معنا بود ولی پدرو داسکال باز هم درخشید